رخصت
حمید عزیزم در سرخی تکراری سپیده دمان تو قصۀ دوباره های سحرگاهانت پایان یافت . در کوبش نبض ثانیه های ساعت زمان تو به سرایش شعر آخرین شدی . تو ای سراینده نغمۀ بد فرجام در آن لحظه، با کدامین خیال دور در سفر بودی که این گونه لبریز از دریغ بسی پیشینه تر از مرگ آرزوهایت رفتی .
حمید جان آن که بی پروا لبان زمختش را به لبخندی از برای تو وا می کرد مرگ بود تا ترا ازما..از مادرت برباید
خواهرزاده عزیزم بدرود لبانمان نصیب تو باد
چراکه قلب ها یمان را یارای وداع با تو نیست.
رفتن تو شکستن شد
شکست بغض بلورین آسمان غروب های بارانی
ضجۀ حلقوم هایی که تو هنوز
در قلب های گرمشان زنده ای
تو رفتی و
نثار راهت شد
قطره هایی اشک، در انکار فراموشی تو
قطره هایی چند از حسرت
قطره هایی چند از دریغ
در مرگ نا باورانه ات
درپناه مهر