این نگهبانسکوت،
شمع جمعیّت تنهایی،
حاجب درگه نومیدی،
راهب معبد خاموشی،
سالک راه فراموشی،
چشم برراه پیامی، پیکی
خفته در سردی آغوشِ پُر آرامش یأس
گرمی بازوی مهری نیست،
که نه بیدار شود از نفس گرم امید.
سر نهادهاستبه بالین شبی،
که فریبش ندهد عشوه ی خونین سحر،
ای پرستو برگرد!
بگریز از من، از من بگریز!
باغِ پژمرده ی پامال زمستان ها
چشم بر راه بهاری نیست.
گَرد آشوبگر خلوت این صحرا
گردبادی است سیه، گرد سواری نیست.
زیستن،بودن،اندیشیدن،
دوستی،زیبایی،عشق،
کینه،نومیدی،غم،
نام و گمنامی،
کام و ناکامی،
همه پیغام گزارانِ دروغ.
دره چون روسپی پیر گشوده آغوش،
دیو شب خفته بر او،
صخره ها سایه ی هول،
برج ها متروک،
رود استاده ز رفتار،
آسمان......