گاهی میدویی ،تا همه چیز ب موقع درست ،با برنامه پیش بره ولی بی فایدس
گاهی تموم مسائل تالس وفیثاغورس ،تموم منطق و فلسفه سقراط و بقراط ،کبری وصغری بافتن ،نچ ...بازم هیچ فایده ای نداره تا این گره کور و سردرگم باز شه
اونوقته ک دوستداری ی آجر برداری بکوبی تو سر هر چی علمو عالمه
والا
الان من با هر منطقی دودوتا میکنم چارتا نمیشه
از طریق هر فرمول شیمی و هندسه ای میرم بازم ب صفر میرسم ،گاهیم اعداد منفی ک نمی دونم چرا هرچی کوچیک تر میشن دست بابی بهشون سخت تر میشه
خلاصه ک گاهیم زندگی میشه کلاف سر درد گم و منم میشم گربه پیرزن تو طوییطی و برای اینک اون پرنده خورده نشه پیرزنه بهم کلاف داده تا باهاش بازی کنم
اینم ی جور زندگی دیگ